وطن فروشی وبلاگی
ادبیات دورۀ سلطۀ مغول بر ایران را که بررسی کنید ، مدایح فراوانی را در ستایش تیغ خونریز مغول ، به قلم ایرانی خواهید یافت.
باورش حقیقتا ً سخت است که ملتی مورد تجاوز واقع شده ، تا این حد از متجاوزین تقدیر کند؛ و تصور کنید که مغول بیابانگرد وحشی ، تا چه حد از قصاید و نثرهای ادبی ایرانیان سر در می آورده است . جالبتر آنکه ندیدم جایی ، این چاپلوسی های کثیف ، جان گوینده اش را نجات داده باشد.

این از خود بیگانگی، انگار از دیر باز،جزئی ازفرهنگ ما شده . درست مثل یک کلمه که در واژه نامه ها به ثبت رسیده باشد.
داستانهای بس شرم آورتر از این هم در تاریخ ما پیدا می شود که بیان کردنش جز یک حس دردناک تاثر چیزی عاید انسان نمی کند
و همین داستان ادامه دار است که حالا در عصر تکنولوژی ، لابلای وبلاگها همان چیزها را می خوانی. انگار در یک تغییر شکل معجزه آسا ، دوات و قلم نی ، مبدل شده اند به دگمه های کامپیوتر و صفحۀ مانیتور. اما انگشتها ، همان انگشتهای پلیدی است که قلم را به دفتر می فشرد و قربان صدقه شمشیر مغول می رفت.

در وبلاگش می نویسد که : « من نمی‌فهمم که چطور می‌شود این آقای محمد ملکی یا هرکس دیگر که پای بیانیه‌ی رفراندم را امضا کرده، راست راست در خیابان‌های تهران راه برود و حکومت هم کاری‌اش نداشته باشد. حالا زمان قبل از انتخابات می‌گفتم که چون دارند برای تحریم تبلیغ می‌کنند کاری‌شان ندارند. ولی الان چطور» و البته ادامه هم می دهد.

معنی این جملات این است که ایشان منتظر است که هرچه زودتر محمد ملکی را بگیرند و آب خنک به حلقش بریزند تا این حضرت آقا با خیال راحت تر در نیویورک برود دستبوسی آقای پرزیدنت جدید. و همچنین معنی اش این است که حکومت با مخالفین انتخابات کاری ندارد و بلکه برعکس یقۀ موافقین شرکت درانتخابات را می گیرد. یعنی تمام سرمایه گذاری حکومت برای تبلیغات و گرم کردن تنور انتخابات به این منظور بوده که هیچ کس در رای گیری شرکت نکند. و همچنین معنی اش این است که از مسوولین حکومتی تقاضا می کند که حالا که انتخابات تمام شده ، هر چه سریعتر تمام آزادیخواهان و کسانی را که زیر بار شامورتی بازی انتصابات نرفتند ، بگیرد و دمار از روزگارشان در بیاورد . و ایضا به این معنی است که ایشان بسیار مسرور و شادمان هستند که اکبرگنجی را به جرم تحریم انتخابات ، به گفتۀ همسرش، درحالی که بر اثر اعتصاب غذا با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، در بیمارستان زیر شکنجه گرفته اند .

یا مثلا آن بنده خدایی که در پرونده وبلاگ نویسان بردند و لت و پارش کردند ، حالا برمی دارد می نویسد که همه باید در انتخابات شرکت می کردند. طفلک تصور می کند که مثلا اگر این آقا برنده نمی شد ، قرار بود مصدق یا گاندی سرکار بیایند . یا خیال می کند که در دوران اصلاحات (!!!!) ، این آقای خاتمی ادب پرور فرهنگ دوست نبود که برای لاجوردی و حافظ اسد و خلخالی عزاداری کرد ولی در مرگ شاملو و گلشیری حتی یک پیام یک خطی هم نفرستاد. فکر می کند در زمان خاتمی نبود که در یک روز شانزده روزنامه را بستند و آب هم ازآب تکان نخورد. گمان می کند این دولت اصلاحات نبود که سهم پنجاه درصدی ایران در بحرخزر را به روسها فروخت. یا شاید هم گمان می کند اگر خاتمی به امید و اعتماد میلیونها انسان خیانت کرد و به آرزوهای میلیونها جوان شاشید ، در عوض اگر ورژن ده برابر رقیق شدۀ او ، آقای معین (پلنگ صورتی اصلاحات) که ظرف مدت یک ماه حرفش را سه دفعه عوض کرد و به گه خوردن افتاد، سر کار می آمد ، ایران گلستان می شد و گاوها شیرشان دو برابر می شد و توی جوبها عسل راه می افتاد و دانشگاه پیام نور دارغوزآباد پوز کمبریج و استنفورد را می زد.

یا آن یکی مثلا روشنفکر فمنیست که می نویسد شاهنامه فردوسی ، بیانگر ناسیونالیسم افراطی ایرانی است و باید اشعار او از تمام کتب درسی حذف شود.

و البته ازچهار تا وبلاگ نویس چه انتظاری می شود داشت وقتی که روزنامه مترقی کشور ، تظاهرات یک مشت لات و قداره بند و فاحشه و مواجب بگیررا در دمشق به حمایت ازدولت کثیف و آدمکش بشار اسد در مقابل گزارش مهلیس ، تیتر اول می کند .

دوست من ! اینها که گفتم افسانه و خیالات نبود ، یک واقعیت تلخ بود؛ نمونه هایی از همان قلم خائن و وطن فروشی که آستان بوسی مغول را می کردند. شما فکر می کنید با این فرهنگ خودفروشی چه باید کرد؟

راستی برای مطلب قبلی که نوشته بودم ، کامنتهای جالبی گذاشته بودید. معلوم شد صاف زده ام به هدف. بازهم از این کارها بکنید.

کابوس نگار اقلیمی - لندن
شب بیداران
معتقدم که باید بعضی از اشعار را مکرر در مکرر بازخوانی کرد و از آن جمله است شعری که در ذیل می آید.
مادامی که ابلهانی پیدا شوند که بجای تلاش برای بهبود وضعیت زندگی ، به تصور امدادهای غیبی ، شبی را به ناله کردن و زار زدن و عربده کشیدن ، سحر کنند و از آن پس به پشت گرمی تقدیر رقم زده شده ، به زندگی بلاهت بارشان ادامه دهند ، این شعر شاملو را باید خواند و خواند.
همه شب بیدارش بودم
حیران شهر بیدار
که پی سوز چشمانش می سوخت و
اندیشۀ خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لخت لخت
آسمان سیاه را می انباشت
چون لترمه دمه باتلاقی بویناک
که فضا را
حیران بودم همه شب
شهر بیدار را
که آواز دهانش
تنها
همهمۀ عفن اذکارش بود
شهر بی خواب
با پی سوز پر دود بیداریش
در شب قدری چنان
در شب قدری.
گفتم : بنخفتی شهر!
همه شب به نجوا
نگران چه بودی؟
گفتند: برآمدن روز را
به دعا
شب زنده داری کردیم
مگر به یمن دعا آفتاب برآید
گفتم: حاجت روا شدید
که آنک سپیده
به آهی گفتند : کنون
به جمعیت خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجت نومیدانه
چنین معجز آیت
برآمد
غزل کوهی

انگار همین دیروز بود. راست می گویند که زمان مثل برق می گذرد ؛ و این خاطره هاست که با ماست و در ماست . مخصوصاً اگرتلنگری هم در کار باشد مثل این هوای ابری لندن که بر می دارد و پرتم می کند به سالها پیش ؛ به آن بعد از ظهرهای زمستانی تهران که در آن اتاق نه چندان بزرگ ، حلقه وار می نشستیم و آتشی می آمد با آن بارانی بلند و شال گردنش. می نشست روی صندلی و قبل از همه چیز سیگارش را می گیراند و دیگر این آتش نا میرا را سیگار به سیگار تا آخر جلسه هدایت می کرد.

درست یادم نیست ، اما گمان می کنم نه او تا آخر بارانیش را در می آورد و نه ما کاپشن هایمان را. اتاق هم یا پنجره نداشت ، یا اگر داشت هوا ابری بود و فضای اتاق را همراه دود سیگار استاد ، در یک هالۀ مبهم می پیچید.

با لهجۀ گرم جنوبیش که شعر می خواند، سعی می کردم در ذهنم بیاورمش با پوتین و قطار فشنگ و فانوسقه ، یک تفنگ دو لول هم بدهم دستش . از آن طرف هم گله را هدایت کنم به این سو و او آتش کند.

اما به او نمی آمد . هر کار می کردم اجزای این صحنه با هم جفت و جور نمی شد . آخرش هم نشد که نشد. انگار ساختن این ترکیب ، تنها و تنها از خودش بر می آمد در یک غزل کوهی از آواز خاک .
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شيشه پاره شكست

دست بر ماشه، سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت

چه شكوهي !‌ درود بر تو درود!
با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگی ز بركه چشم
ای ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خونی گرگ
دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ

به نياز قساوتم هی زد
زينهار توارثی ز اعماق
خود گوزنی تو، هان ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق

پنجه لرزيد روی ماشه چكيد
شعله زد لولۀ كبود تفنگ
پشته پر شكوه بی جان شد
غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ
منوچهر آتشی
یک تصویر نسبتا ً کثیف
فرض کنید که یک سینی جلوی شما گرفته اند ، حاوی دو کاسه : یکی نجاست و یکی کثافت. لبخند می زنند و تعارفتان می کنند. شما چه کار می کنید؟ طبیعی است که بیش از یک گزینه دارید.

یک عبارت را گمان می کنم اخیرازیاد شنیده باشید : انتخاب بین بد و بدتراینجا هم دو تا انتخاب دارید. یا کاسۀ اول را برمی دارید و تشکر می کنید و یا کاسۀ دوم راقبول دارم که انتخابش سخت است ، ولی شما که به انتخاب بین و بدتر اعتقاد دارید ، حتما ً یکی را گزینش می کنید.
حالا فرض کنید که یک نفر پیدا می شود و به شما می گوید که راه سومی هم وجود دارد و آن این است که با لگد بزنید و سینی و محتویاتش را به صورت شخص تعارف کننده برگردانید. شما خیلی تعجب می کنید و می گویید که هیچ وقت فکر نمی کردید که راه سومی هم وجود داشته باشد و بعد از فکر کردن زیاد ، تصمیم می گیرید که یکی از دو کاسه را بردارید و سر بکشید.
هنوز دستتان را به طرف کاسه دراز نکرده اید که سر و کلۀ مسعود بهنود پیدا می شود و راه چهارم را به شما توصیه می کند بدین شکل که هر دو کاسه را با هم سر بکشید ، دور لبهایتان را هم با زبان بلیسید و حسابی هم تشکر کنید. اینجاست که خردگرایی به کمک شما می آید و از آنجا که این طرح چهارم خیلی جامع و مقرون به صرفه به نظر می رسد ، عقل حکم می کند که پذیرفته شود.

اخیرا ً به موجب دستوری ، فرد بازندۀ انتخابات ، بالای دست فرد پیروز قرارگرفت . این اتفاق در نوع خودش بی نظیر است . در کجای تاریخ سراغ دارید که نفر دوم یک مسابقه روی سکوی اول بایستد. بد نیست یادآوری این نکته که تحریمیان بر آن انگشت می گذاشتند و انتخابات را غیر آزاد می خواندند. معنای غیر آزاد بودن همین است که علیرغم شما می شود نتیجه را یک شبه معکوس کرد. به نظرشما آنهایی که شیطان گولشان زد و بهنود زیر جلدشان رفت ، هر دو کاسه را با هم سر نکشیدند؟ چون درک این مساله کمی پیچیده است ، مثال کثیف دیگری می زنم.

فرض کنید که قرار است به زن شما تجاوز کنند. ( مجردها می توانند خواهر و مادرشان را در نظر بگیرند )؛ دو تا گردن کلفت هم به نامهای زید و عمرو آمادۀ کار شده اند(به جای این دو نام می توانید نامهای مورد علاقۀ خودتان را بگذارید) . انتخابش را به عهدۀ شما گذاشته اند. می توانید زید را انتخاب کنید که ترتیب همسر عزیزتان را بدهد ، می توانید با عمرو وارد مذاکره بشوید. باز هم انتخاب بین بد و بدتر.
حالا یک نفر پیدا می شود و پیشنهاد می کند که با مشت توی صورت طرف بکوبید و دماغش را مثل سیب زمینی له کنید و یا اگر زورتان نمی رسد ، حداقل روتان را برگردانید و صحنه را تماشا نکنید. خوب البته یک نفر هم فرض بگیرید از تورنتو می کوبد و می آید تهران تا به شما بگوید : تا سه نشه ، بازی نشه !
اینجاست که شما هم زیپ شلوارتان را آرام آرام باز می کنید و خوشحال و خندان با زید و عمرو شریک می شوید. واقعا ً کلاهتان قاضی کنید. حیف زن بیچاره تان نیست؟

خوب ، خیلی هم به دل نگیرید. می توانید فرض کنید که همۀ اینها کابوس بود. صبح از خواب بیدار شوید . همسر نازنینتان را ببوسید . بروید جلوی آینه ؛ دو الی سه تف غلیظ و پرملاط توی صورت خودتان بیندازید و روز را با شادابی و نشاط آغاز کنید و شب که به خانه برگشتید اگر نظری داشتید ، برای کابوس نگار اقلیمی ایمیل کنید.

کابوس نگار اقلیمی ، لندن