یادی از بهار

ملک الشعرا ، محمد تقی بهار از بزرگترین قصیده سرایان تاریخ ادبیات ایران و بی شک یکی از ستونهای اصلی شعر دوران مشروطه و پس از مشروطه است.
او نه تنها شاعروادیب و محقق و روزنامه نگار، بلکه از رجال سیاسی عصر خود و از منادیان تجدد خواهی و پیشرفت در جامعۀ ایرانی بود. اشعار او در این باب حتی امروز نیز مصداق دارد و این عجب که ملتی بعد از گذشت قریب صد سال ، همچنان جویای آزادی و تجدد است که گویی در این ملک به مثابه کیمیاست. به این دو بیت استاد بهار توجه کنید:

یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این دو پیش وطن نیست

ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست

این شعر به سال 1293 خورشیدی سروده شده و امروز نیز به نوعی زبان حال قرار می گیرد. از ساختمانها و جاده ها و اماکن مدرن که آنها هم البته تنها در شهرهای بزرگ ایران یافت می شوند بگذریم ، ساختار سیاسی و اجتماعی همان است که در زمان بهار بود. شاید تنها در تهران به واسطۀ وسعت و جمعیت مهار گسیخته شهر، اندکی فرهنگ شهرنشینی مدرن خود را به فرهنگ زندگی روستایی و قبیله ای تحمیل کرده باشد و گرنه در سایر نقاط روابط اجتماعی به همان شکل است که بود ؛ و این یکی از بزرگترین سدها در راه رسیدن به دموکراسی است . حضور "قیم" و " آقا بالاسر" فقط در فرهنگ شهرنشینی مدرن است که مفهوم خود را از دست می دهد و راه را برای ظهور مردم سالاری می گشاید. جایگاه اعمال سلیقه های شخصی در بستر باورهای فردی ، زندگی روستایی وار یا قبیله ای و ایلیاتی است.
به گمان من این مفهوم اصلی کهن ماندن در ذهن بهار است که طبیعتا ساختار سیاسی کشور را به طور مستقیم تحت تاثیر قرار می دهد.
و نمی دانم ما را چه می شود که پس از گذشت سالیان جوهرۀ اصلی خواسته ها و آرزوهایمان همان است که بود.

اصلا این مطلب را شروع کردم که یادی از بهار کرده باشم ، نمی دانم چرا به اینجا رسیدم. بگذریم.
وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی ، حاسدان در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
امتحان از این قرار بود که بهار می بایست در مجلسی حضور پیدا کند و با کلماتی که از جانب حضار به او گفته می شد، فی البداهه رباعی بسراید که شامل همۀ آن کلمات باشد.
مجلس برپا شد و اولین سری کلماتی که به شاعر دادند از این قرار بود:

خروس ، انگور ، درفش ، سنگ

بهار فی البداهه اینچنین سرود :

برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست

عشق من و تو قصۀ مشت است و درفش
جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست

سری بعدی کلمات چنین بود :

تسبیح ، چراغ ، نمک ، چنار

بهار سرود :

با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار

کس شهد ندیده است در کام نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار


آخرین سری کلمات از این قرار بود :

گل رازقی ، سیگار ، لاله ، کشک

و بهار چنین سرود :

ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک

گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک


بهار خود می گوید : در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی برعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه باز هل من مزید گفته و چهارچیز دیگر به کاغذ نوشت و گفت تواند بود که در آن اسامی تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من ، بایستی بهار این چهار چیز را بالبداهه بسراید :

آینه ، اره ، کفش ، غوره

من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده ، وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم در آن هجو بحصول پیوست و آن این است :

چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت

در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت



این امتحانات در سال اول مرگ پدر بهار انجام شد.
بهار در گورستان ظهیرالدوله در شمال تهران ، آرمیده است .
روحش شاد
یک لقمه نان و لجن
"از آفریقا تا مسکو" ، روایت ابطحی از حاشیۀ سفرهایش با خاتمی را می خواندم . گفته بود از همۀ غذاها خوشش می آید و دوست دارد امتحان کند غیر از غذاهای ژاپنی چون بو و مزۀ لجن می دهند.

ایشان ذکر نکرده بود که قبلا کجا و کی طعم لجن را چشیده بوده که به محض برخورد با غذای ژاپنی این تشخیص مهم را داده است. اما غیر مستقیم چند جا از همنشینیها و همسفرگیهایش با خاتمی و حجاریان گفته است. گمان کنم که این سه با هم این طعم را چشیده باشند.

به هر حال چون می دانم که ابطحی جنبۀ شوخی های تند را دارد و از طرفی زیاد هم ازش بدم نمی آید ، یک مثنوی کوتاه ساختم ، فی البداهه. این اولین باری است که شعر را مستقیما روی کامپیوتر می گویم و تایپ می کنم. احتمالا اصطلاحش به جای " از دل به کاغذ" می شود : " از ذهن به لپ تاپ". حوصلۀ ویرایش کردن و اضافه و کم کردنش را هم ندارم ؛ همینطور داغ داغ تقدیم به عاشقان اصلاحات!


ابطحی گفت که :" تلخ است لجن
زین سبب دوست نمی دارم من

مزه اش چون شکرین حلوا نیست
بر سرش بین همه دعوا نیست

ترش و شیرین نبود همچو انار
دهنم آب نیافتد بسیار

نه بود مزۀ آن مثل هلو
نه گس اندازۀ یک خرمالو

چسبناک است و لزج مقداری
بهتر از گه بود اما ، آری

آنچنان است که با خوردن آن
سخت چسبد به زبانت دندان

خوردنش سخت بود با قاشق
لیک با نان بکنندش قاتق

چون عسل نرم، ولی شیرین نیست
باب طبع من مسکین این نیست

گرچه سخت است خوراکش چو ژله
نکنم هرگز از آن هیچ گله

نبود تلخی آن زحمت من
هست این حق ولینعمت من

نکنم دست درازی بر خوان
نشکنم حرمت آن شیخ کلان

خاتمی گر چه ز غیرت عاری است
حرمتش نزد کسان بسیاری است

گر چه در کوزۀ او آب نبود
کاغذ رأی که کمیاب نبود

گر چه در سفرۀ او نان کم بود
نبد از آدم نادان کمبود

الغرض خاتمی و حضرت من
بنشستیم سر دیس لجن

گرچه آراء بود بی مصرف
گشت این بار به نیکی مصرف

کاغذش گشت بدیلی از نان
لقمه کردیم لجن را با آن

ما نمایندۀ اصلاحاتیم
گرچه بی تربیتیم و لاتیم

از تو خواهیم که اصلاح شوی
اندکی همقدم راه شوی

طفل دل را بسپاری به منش
لقمه ای تا بگذارم دهنش

گوش هرگز نسپاری به شعار
خاصه فحاشی کابوس نگار

او کمی بی ادب و هرزه دراست
گفته هایش همه بهرت خطر است

هرچه گوییم همان کن بی شک
ور نه سهم تو بود فحش و کتک

ما نمایندۀ اصلاحاتیم
مطمئن باش که ما باهاتیم

ما نمایندۀ بی چیزانیم
فیلسوفان کش تنبانیم

عشقمان خوردن حلوای وطن
رزقمان لقمه ای از نان و لجن"

کابوس نگار اقلیمی – لندن