شعبان ! راهت ادامه دارد
تصویر از روز کودتا
خبر کوتاه بود و دردناک ؛ دولت دکتر مصدق سقوط کرد.
و خبر کوتاه بود و تامل بر انگیز؛ شعبان جعفری در صبح بیست و هشتم مرداد درگذشت.

من به تقارن ایام از دریچۀ خیال پردازانۀ ماوراء الطبیعه نمی نگرم و آنها را فقط تصادفی می دانم ؛ ولی بعضی از این تصادفها عجیب جالب توجه هستند. فکرش را بکنید از میان اینهمه روز، شعبان جعفری باید درست در روزی بمیرد که به نام نامبارکش در تاریخ معاصر ثبت شده است.
روز سیاه کودتای بیست و هشتم مرداد را من فقط سقوط دولت مردی بنام دکتر محمد مصدق نمی دانم. گمان دارم که این روز سرنگونی حکومت قانون و دموکراسی در ایران بود؛ و تاریخ عجب مهرهایی بر پیشانی ایام می زند!
شعبان جعفری مشهور به شعبان بی مخ ، مظهر جهالت ، حماقت و گردن کلفتی ، یکی دو روز قبل از زندان آزاد می شود تا بازوی کودتای استبداد شاه شود علیه مردم . تکیه کردن بر نیرویی که سردمدارش به بی مغزی شهره است ، هر آینه نتیجه ای جز آنچه قریب بیست و پنج سال پس از آن اتفاق افتاد نمی توانست داشته باشد.

سرنوشت ملتی با هزاران اندیشمند و فرهیخته را ، جانوری به نام شعبان بی مخ رقم می زند. نه اینکه شعبان اساسا در اصل ماجرا مهرۀ مهمی به حساب بیاید ، اما اینقدر هست که سمبل این کودتای سیاه می شود و سالها بعد با مرگش در همان روز خاطرات آن روز را زنده می کند.

همانطور که گفتم ، این چیزی جز یک تقارن تصادفی نیست اما حالا که این اتفاق افتاده چرا آنها که همچنان از اهرم نیروی شعبان بی مخ ها بهره می گیرند ، کمی از این اتفاق اندیشناک نشوند.
من البته از توتالیتر ها انتظار اندیشیدن ندارم چرا که اگر قرار بود بیندیشند هیچ گاه این نمی شدند که هستند. مثالش همان شاه سابق. نامۀ مشهور سیاستمدار نامدار ایران ، احمد قوام السلطنه به شاه در تاریخ ثبت است که در حدود دو دهه قبل از وقوع انقلاب پنجاه و هفت، آن را پیش بینی کرده و صراحتا گفته که اگر شما (شاه) قواعد دموکراسی و آزادی احزاب را محترم نشمارید، در ایران اتفاقی خواهد افتاد که از دورنمای وحشتزای آن پشت من می لرزد.
پر واضح است که اگر قرار بود آقای دیکتاتور گوشی شنوا برای این حرفها داشته باشد دست به دامن زاهدی ها و شعبان بی مخ ها و حسین رمضان یخی ها نمی شد.
و تعجب تلخ من از این است که بعد از گذشت این همه سال و آشکار شدن نتایج شوم آن کودتا ، هنوز عده ای سعی دارند راه شعبان را ادامه دهند. تلویزیونهای چرند لوس آنجلسی با لاتی مثل اردشیر زاهدی مصاحبه می کنند و جاهلان همدستشان که عموما خارج نشینند، برای تخریب چهرۀ مصدق تلاش می کنند. تخریب چهرۀ مردی که از قبیلۀ ما بود ، مردی که از ما بود و با ما بود تا آخرین لحظه.

کتاب خاطرات شعبان جعفری کتاب جالبی است که خواندنش را توصیه می کنم هر چند که خانم هما سرشار به علت دیدگاه خاص سیاسی اش ، در مسیر مصاحبه و طرح سوالات اندکی از جادۀ انصاف فاصله می گیرد اما نکات جالبی در این کتاب ذکر می شود. یک نمونه اش ارادت خاص شعبان به آیت الله کاشانی است و کاشانی را بگو که شعبان هم از دستش در امان نمی ماند. نقل به مضمون می کنم که شعبان می گوید که محافظ شخصی کاشانی بوده و به همراه چاقوکشانش مسوول استقبال و محافظت از کاشانی در طول راه فرودگاه به منزل.
می گوید که خیلی خسته شده بوده و وقتی کاشانی می خواسته از ماشین پیاده شود ازدحام جمعیت استقبال کننده مانع می شده و شعبان برای اینکه راه را باز کند بلند فریاد می زند که جماعت! بروید کنار! شما که با این شلوغ کردنتان مادر آقا را ... . این می شود که فردا کاشانی شعبان را به منزلش دعوت می کند و به محض ورود آدمهای کاشانی بروی او ریخته لت و پارش می کنند و کار شعبان به بیمارستان می کشد.

به هر حال تقارن جالب مرگ شعبان با سالگرد بیست و هشتم مرداد ماه ، انگیزۀ این نوشته شد. درگذشت او را به طرفداران سلطنت ، دوستداران کاشانی و تفاله های حزب توده تسلیت عرض می کنم.

کابوس نگار اقلیمی
از ستارخان تا براهنی
مشروطۀ ما صد ساله شد. نمی دانم این جمله باید فرح بخش باشد یا غم انگیز. چه سعادتی که در آن زمان دوربین عکاسی و کلا صنعت عکسبرداری وارد ایران شده بود (از عهد ناصری) تا دست کم این تعداد اندک تصویر از آن مردم برای ما بماند. تصاویر مردمی تراخمی و بی سواد در منتهای فقر که از کفش و قبا و کلاه پاره شان پیداست اما آزاد و سربلند.
امروز از آن نسل هیچ کس زنده نیست. آنها دست آورد مشروطه را دو دستی تقدیم آیندگان کردند که ما باشیم و خود همگی در زیر خروارها خاک آن سرزمین خفته اند.
باید به درستی نگاه کرد. از زمانی که نه دانشگاهی در آن مملکت بود، نه بیمارستانی و نه حتی آب لوله کشی و تصفیه شده ، تا امروز که من از این سوی دنیا در وبلاگم مطلب می نویسم و شما در جای جای گوناگون می خوانیدش، چه بر ما رفته است و بر سر انقلاب عظیم مشروطه در این گذار صد ساله.

چیز کمی نبوده و نیست ؛ امروز که به عقب نگاه می کنیم ، زمانی که در کشورهای جهان سوم کوچکترین اثری از ترقی فکری دیده نمی شود ، در کشوری که خود غرق نکبت عقب افتادگی فرهنگی و دین زدگی است ، کشوری که هزاران سال با سیستم دیکتاتوری مطلقه اداره شده و به روایتی خود آموزگار و ترویج دهندۀ آن در جهان بوده ، موج آزادیخواهی و خارج کردن قدرت از دست پادشاه که به منزلۀ پدر معنوی ملت بوده ، اتفاقی است نه چندان خرد که دست کم انگاشته شود.

دربررسی حس باطنی ملت نسبت به شاه این بس که سفرنامۀ ناصرالدین شاه را مطالعه کنیم و ببینیم که چگونه مردم برای عرض ارادت خود را جلوی کالسکه اش می انداختند و می دانیم که اینها مردم عادی بوده اند ، نه به این کار امر شده بودند و نه پولی در میان بود. در واقع حس شاه دوستی یکی از سجایای انکار ناپذیر محسوب می شد و البته مردمی که نوع دیگری از حکومت را نمی شناختند به آن دل بسته بودند. تصویر دیگر عکسهای بجا مانده از مراسم تشییع جنازۀ ناصرالدین شاه قاجار است و کرور کرور مردمی که چون یتیم شدگان برای الدنگی مثل او خاک ندامت به سر می ریزند.

و تا بدانیم که مردمی که دست به چنان کار نستوهی زدند در چه درجه از نکبت و عقب افتادگی غوطه می خوردند و ما(اکثریت) امروز با اینهمه ترقی علمی از درک و فهم آنچه آنها در آن زمان دریافته بودند ، که همانا مفهوم پر شکوه و خالص آزادی باشد ، عاجزیم ، نمونه ای از وضع زندگانی عمومی مردم آن روزگار را به نقل از کتاب تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم ، نوشتۀ مرحوم جعفر شهری در ذیل می آورم:

"[ در آن وقت سالک در ایران بخصوص تهران غوغا می کرد که تماما به علت بی بهداشتی بود.]
... از دیگر دلایل ظهور سالک ، آبهای جویهای فوق الذکر بود با نجاسات و کثافات کوچه خیابانها ، با اجساد سگ و گربه و موش و غیره که همراه خاکروبه های خانه ها در آنها داخل می گردید و در همین حال دست و رو شستن و آب تنی و بازی کودکان در آنها و احیانا با برداشتن خراش و جراحت در هنگام بازی که برای کودکان اجتناب ناپذیر می آمد و عواملی که آب تهران را سالک زا معرفی کرده بود ....
[...] در جویهایی محل شستن انواع البسه از فرش و تشک و لحاف و کهنه بچه و هر چه بدتر از آن تا کهنۀ بی نمازی و قاب دستمال و کنار همان شستشوی ظروف غذا و اسباب چای و امثال آن ، آبی که با همین کیفیت و آلودگی خانه ها را مشروب ساخته ، حوض و آب انبارها با آن پر شده ، مورد استفاده قرار می گرفت. ص114"

و در جهلشان از همان منبع ذکر می کنم که :

" در مرگ و میر بچه های اول که پدر و مادرهایشان بی تابی می کردند، می گفتند بچۀ اول مال کلاغ است یعنی باید بمیرد ودر دیگر بچه ها هم تعدادی رنج و بیماری بود که بچه حتما باید بگیرد و تا به آنها مبتلا نشود بزرگ نمی شود مانند سرخک و آبله و آبله مرغان و خروسک و مخملک و سیاه سرفه و امراض دیگری هم مانند کوری و کری و کچلی و فلج و امثال آن که آنها را هم خدا می خواست و کچلی که عیبی نداشت ، همه کچل بودند! و در بقیه هم که نمی شد با تقدیر به جدال برخاست و بیماریهای دیگرشان هم که حکیم و دوا لازم نداشت و خودشان باید جوری در خانه مداوا بکنند ، مانند تب نوبه را که ببرند پیش تب بر و یا پیش فلان سید صاحب نفس که چند ترکه یا سیلی اش بزند و به او تشر بزند که دیگر حق ندارد تب کند ... ص479"

آری ، اینچنین مردمی با این درجه از فلاکت و عقب ماندگی ، یک چیز را فهمیدند و آن معنای آزادی بود و کردند آنچه کردند. گیرم که همه شان نمی دانستند که دقیقا دنبال چه می گردند اما راهبران فکریشان و آنها که کبریت این احتراق میمون را کشیدند، امثال آخوندوف ، میرزا آقا خان کرمانی ، ملکم خان ، تقی زاده ، دهخدا و ... ، خوب می دانستند چه می خواهند.این رامقایسه بفرمایید با روشنفکران امروز جامعۀ ایرانی چه در داخل و چه در خارج.

شعارهای صدرمشروطه عدالتخانه و حاکمیت قانون بود، نه حرفی از گرسنگی به میان آوردند و نه عقاید مذهبی دست و پا گیرشان شد. ملک الشعرای بهار می گوید :
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این دو پیش وطن نیست

تا آنجا که در تبریز بر اثر محاصرۀ عین الدوله از فرط گرسنگی علف می خورند اما از خواست آزادی دست نمی کشند و در تهران شیخ نوری ، نمایندۀ بزرگ ارتجاع را به دار می کشند در حالی که پسرش به تماشا ایستاده و کف می زند.
در ذهنشان یک وطن وجود داشت که باید آباد و آزادش می کردند، گرچه حتی مفهوم وطن را به درستی نمی دانستند .( رجوع شود به مقدمۀ کتاب مشروطۀ ایرانی نوشتۀ دکتر آجودانی)
نوزایی ناسیونالیسم ایرانی را که البته هیچ ربطی به شوونیسم ندارد و دیری بود به دست فراموشی سپرده شده بود، من از دستاوردهای مشروطه می دانم که به کوتاه زمانی در اشعار آزادگانی چون عارف و عشقی تبلور می یابد.
و ازفرآورده های آن دموکراسی ناسیونالیستی ایرانی بود که مثلا در مجلس پنجم، ماه های ایرانی را جایگزین ماههای عربی کردند و تقویم ایرانی بعنوان یک نماد هویت مجزا و مشخص دوباره احیا گردید.
تا آنجا که در تاریخ مشهود است، این جنبش فرخنده ترک و کرد و لر و عرب و گیلک و تهرانی نمی شناخته ، چه تهران به همت بختیاری و ترک و شمالی و ارمنی فتح می شود و نامهای سردار اسعد و محمد ولی خان تنکابنی و یفرم خان ارمنی و ستارخان و باقرخان در کنار هم قرار می گیرد ، در جنبش آزادی بخش یک وطن مشترک.
وطنی که اگر دردی داشته باشد ، درد همۀ این اقوام است و اگر سروری باشد، همگان را شاید.

گمان میکنم که در ذهن ستارخان، وطن یک مفهوم داشت و آن ایران بود و بس که از هیچ چیز در راه آزادیش دریغ نمی کرد؛ و بیایید تا امروز که با گسترش شگفتی آور تکنولوژی و ارتقاء سطح دانش و فرهنگ عمومی، روشنفکر ما می شود آقای دکتر براهنی که بعد از یک عمر نان زبان پارسی را خوردن، در کافه ای در تورتنو می نشیند و آذربایجان ، خاک ستارخان و باقرخان و تقی زاده و ...، را از ایران جدا می داند و مفهوم چرند پان-فارسیسم را به میان می اندازد. کاراکترهای تاریخی را نمی توان از جایشان حرکت داد ولی گمان می کنم اگر ستارخان را به بازۀ زمانی حال بیاوریم، با قنداق تفنگش خدمت شایانی به فک و دهان براهنی بکند.

این را برای آن دسته از جوانانی که از بام تا شام مشغول از بر کردن نام و شمارۀ بازیکنان فلان تیم اسپانیایی و یا دربند اندازه گیری قطر رینگ مدل جدید پورشه و یا دلمشغول بحث و جدل داغ دربارۀ رنگ تاپ جدید بریتنی اسپیرز هستند نمی گویم. این را برای کسانی می گویم که همچون خودم به مرض اندیشیدن دچار هستند.

ما باید به عکس شیخ نوری بر فراز دار خیره شویم و برای خود تکرار کنیم که این عکس مربوط به جسد ابوالارتجاعی است که حالا پس از گذشت صد سال نام منحوسش برخیابانها و بزرگراههای این سرزمین خودنمایی می کند و شما در حالی که سیگاری گیرانده اید و به آهنگ هتل کالیفرنیا گوش می دهید، با خونسردی از آن بزرگراه عبور می کنید بی آنکه بدانید که " سایۀ عظیم کرکسی گشوده بال، بر سراسر میدان گذشته است و تقدیر از ما گدازی خون آلوده در خاک کرده است " .

ما میراث داران نالایقی برای مشروطه بوده ایم و عجبا که حتی سنگینی تابوتش را بر دوشمان حس نمی کنیم.

کابوس نگار اقلیمی – لندن
چای فلسطینی
چیزی حدود نیم ساعت زود رسیدم سر قرار. آمدم یک بار هم شده تقلید وقت شناسی انگلیسی را بکنم، از آن طرف بام افتادم. آخرش نفهمیدم سرّ ش چیست که خودشان همیشه درست سر ساعت می رسند.

یک نگاهی به دور و بر انداختم ، یک قهوه خانۀ عربی آن گوشه بود. از مزایای لندن این است که همه چیز درش پیدا می شود. حالا استار باکس هم جفتش بود ولی گفتم بروم یک چای عربی بخورم که حداقل دم کشیده ، چون دیگر از تی – بگ خسته شده ام.

یارو پرسید : عربی ؟ گفتم نه . گفت: کجایی هستی؟ گفتم حدس بزن .
صاف زد به هدف . گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت : ایرانیها تابلو هستند . ( اینها را به انگلیسی می گفت ، البته با تلفظ حروف از مخرج)

گفتم یک چای بده ، برگ نعنا را هم فراموش نکن، راستی شما کجایی هستی؟
گفت من فلسطینی هستم ، حماس ، حماس.
گفتم حیف شد نگذاشتند محمود عباس کارش را بکند.
گفت عباس نوکر آمریکاست. فقط حماس . الان هم که حزب الله ِ شما دارد خواهر و مادر اسرائیل را ... . (حزب الله ِ ما !!! )
گفت همین روزهاست که احمدی نژاد ، زن ِ اولمرت را ... .

همینطور که چای را آماده می کرد گفت نترس من آدم متعصبی نیستم که برایم شیعه و سنی فرق کند.

برای یکی دو ثانیه نفهمیدم که منظورش چیست بعد یکدفعه یادم افتاد که فلسطینی ها اکثرا سنی متعصب (ناصبی) هستند که طبق باورهایشان هر کجا شیعه گیر بیاورند امانش نمی دهند.
از ایرانی هم که طبیعتا نمی پرسند اصلا به چه چیزی اعتقاد دارد و چگونه می اندیشد. همین که معلوم شود ایرانی هستی ، یعنی اینکه مسلمانی و شیعه و طرفدار جمهوری اسلامی و پشتیبان حزب الله.

باری، دیدم دلداریم می دهد که نترسم. با خودم گفتم : آفرین ! یک عمر خرج شما را از جیب ما دادند ؛ دود پشتیبانی از شما به چشم زن و بچه های ایرانی رفت ؛ پول و اسلحه و داروی مفت از ما گرفتید و از تغییر نام خلیج فارس به خلیج جعلی عربی پشتیبانی کردید ؛ از صبح تا شب چفیۀ فلسطینی جلوی چشم ما گرفتند و شما پای برگۀ تعلق جزایر سه گانۀ ایرانی به شکم گنده های اماراتی را امضا کردید ، حالا هم من باید نترسم و سپاسگزار باشم که دموکرات منشی به خرج می دهی و در قوری چایم نمی شاشی.

کابوس نگار اقلیمی - لندن



پنج تصویر
تصویر اول :

چند دختر یهودی در کنار ساحل یکی از شهرهای اسرائیل با بیکینی مشغول آفتاب گرفتن هستند. هوا ظاهرا گرم است وآفتاب خوب برنزه می کند. سر و کلۀ خبرنگار شبکۀ آی-تی-وی-وان انگلیس پیدا می شود. می پرسد از اخبار جنگ مطلع هستید؟ می گویند بله. می گوید تعداد کشته شدگان را می دانید؟ می گویند نه.
می پرسد می دانید که تعداد زیادی کودک لبنانی زیر بمبارانهای شما به قتل رسیده اند؟
یکیشان در حالی که نیم خیز شده و دست را سایبان چشم کرده ، همینطور که ماسه های ساحلی که زیر بند سوتینش رفته اند ، نرم نرم خالی می شوند و پایین می ریزند می گوید :"ya , but they deserved it" .

تصویر دوم :

آمبولانس به سرعت از کادر تصویر خارج می شود. صدای خمپاره و چند انفجار پیاپی. خبر نگار با دستهایش خاکها و آوار را کنار می زند و کتاب نقاشی کودکی را بیرون می کشد و جلوی دوربین می گیرد. داشته شکل گربه ای را رنگ می کرده. دم و شکم و پاهایش را رنگ کرده. تازه رسیده بوده است به سر.
فکر می کنم اگر خاکها را بیشتر کنار بزند ، یک دست کوچک با یک مداد رنگی قرمز بین انگشتانش پیدا بشود.

تصویر سوم :

حسن نصرالله ، آتش بیار معرکه ، جایی در سوراخ موشی تپیده و فقط صدای عربده هایش شنیده می شود که تهدید می کند و دم از پیروزی می زند. شبکه های خبری اعلام می کنند که دویست و ده موشک پرتاب شده از سوی حزب الله به اسرائیل باعث کشته شدن یک نفر و زخمی شدن دو سه نفر دیگر شده اند.

تصویر چهارم :

از راه می رسم. هوای لندن بدجوری گرم شده است . رطوبتش هم زیاد است و نفس نمی توان کشید. روی پله های جلوی خانه همسایۀ طبقه بالایی نشسته است. بسیار مشوش و مستاصل. شوهرش که چندی پیش فوت کرده بود ، خودش مانده و پسرش. اصلا حواسم پرت است . مثل همیشه خوش و بش می کنم و می گویم چه خبر؟ که بغضش می ترکد. تازه یادم می آید که لبنانی است. می گوید برجهای مخابراتی را زده اند. ارتباطم با همۀ خانواده ام قطع شده. دلداریش می دهم. پسرکش از پشت پنجره مبهوت به ما نگاه می کند.

تصویر پنجم :

مشروطۀ ایرانی صد ساله شده است . انقلاب ملی مشروطه برای کسب آزادی. همه جا صحبت از مشروطه است و مرور تاریخ. بهرام مشیری مثل همیشه استوار و محکم و شیوا سخن می گوید. از بزرگیهای مردم عصر مشروطه می گوید و از خواست آنها مبنی بر عدالتخانه و حاکمیت قانون . چیزی حدود صد سال پیش.

اکبر محمدی هم می رود ؛ در بزرگداشت صدمین سال تاسیس عدالتخانه در ایران. و گرد و غبار تابوتش در موج انفجارهای لبنان گم می شود. پدر و مادر پیرش در روستایشان تنها ، با لباس سفید، دامادی اکبر را جشن می گیرند.

وبلاگ نویسی در تورونتو یا یک جای دیگر دنیا ، بعد از اینکه به ارگاسم سوم هم رسید ، به زحمت خودش را پای لپ تاپ می کشد و مختصرا می نویسد که این محمدی هم حتما ریگی در کفشش بوده.

بوی لجن و صدای خمپاره و رطوبت و مداد رنگی و تابوت و کرم ضد آفتاب و آمبولانس و عدالتخانه در هم قاطی می شوند. سرم درد می کند. دلم می خواهد روی گلهای شمعدانی استفراغ کنم. هنوز فکر می کنم که چرا کودک سر گربه را رنگ نکرده بود.
کابوس نگار اقلیمی - لندن
لبنان
...
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تر بود.
(الف. بامداد)