لطفا زودتر بمیرید آقای کاسترو!


ریچارد، دوست انگلیسی ام ، همینطور که گیلاس ویشنفکو را بالا می برد می گوید : اگر بمیرد مردم تا چند سال پایکوبی خواهند کرد.
اطلاعات من هر چه هست از اخبار و مطالعه است و تا به حال پایم هم به آن طرفها نرسیده ؛ اما ریچارد همین یک هفته پیش از هاوانا برگشته. خودش می گوید که برای تعطیلات این سفررا ترتیب داده تا حسابی خستگیش در برود.

وانمود می کنم که حرفش را صد در صد پذیرفته ام و هیچ شکی در هدف سفرش به کوبا ندارم ، گرچه فیلم بازی کردن هم سخت است آنهم در برابر یک انگلیسی هفت خط که اطلاعات سیاسیش خیلی بیشتر از آن است که با یک توریست خوشگذران اشتباه گرفته شود.
حالا از هدف سفرش که بگذریم تعریف می کند که دریک هتل بسیار شیک و مجلل اقامت داشته و بسیار متعجب شده وقتی از پنجره دیده است که عده ای از مردم مشغول کند و کاو سطلهای زباله هستند و اگرچیز قابل خوردنی به چنگشان بیاید در خوردنش درنگ نمی کنند. می گوید که حتی یکبار دیده که دو پسربچه بر سر چیزی که ریچارد ازآن فاصله نمی توانسته تشخیص بدهد که چیست اما حتما خوراکی بوده ، همدیگر را به قصد کشت کتک زدند.

سعی می کنم اظهار تعجب کنم و آثار حیرت در چهره ام نمایان شود اگر این تصویرهای لعنتی بگذارند. تمام این صحنه ها را کمابیش در تهران دیده ام. نه، راستش را بگویم ، به چشم خودم کتک کاری دو گرسنه بر سر لقمه ای را ندیده ام ، اما زباله گردها را بار ها و بارها مشاهده کرده ام. درست یادم نیست که پارسال بود یا پیرارسال که خبر مرگ کارتون خوابها و سیاه شدن جسدشان در سرمای زمستانی تهران، مرا به یاد پسرکی انداخت که کنار خیابان ولی عصر می نشست و در کنار ترازویش که منتظر بود عابری خودش را روی آن وزن کند و پول سیاهی به دامنش پرتاب، دفتر مشقش را روی زمین پهن کرده و مشغول نوشتن بود.

ریچارد ، در حالی که با ویشنفکوی اعلا دست و گریبان است ، از کوبا می گوید و از اینکه از وحشت سیستم جاسوسی کاسترو ، کسی جراُت نمی کند حتی در تاکسی وفروشگاه و خیابان حرفی بزند ، اما همینکه اعتمادشان جلب شد دیگر فحشی را نگفته باقی نمی گذارند.
می پرسم که آیا درست است که صنعت روسپی گری در آنجا بسیار گسترده است؟
خودش را روی صندلی جا بجا می کند و می گوید تا به حال [...] خانه ای به این وسعت ندیده ولی سریع متوجه نگاه زنش می شود و اضافه می کند که البته من فقط شنیدم و خودم اصلا به آن محله ها نرفتم.

می گویم کاسترو به نظر من مرد بزرگی است. در مجموع می گویم . از همان ابتدای مبارزاتش با بابیستا بگیرید تا صدها طرح ترور که آمریکاییها ریختند و نشد که نشد. دست کم در میان چهرهای برجستۀ قرن بیستمی ، کاسترو جایش برای همیشه در تاریخ ثابت است.
نمی خواهد با حرفم مخالفت کرده باشد ، می گوید این مال آن اوایل بود. زمانی که چه گوارا هم بود. فیدل بعدها عوض شد، خیلی هم عوض شد.
منتظر تایید است که می گویم نه. تغییرات جزیی در زندگی هر آدمی اتفاق می افتد و بالا رفتن سن ، هر کسی را به گونه ای متحول می کند. اما در کل فکر می کنم فیدل همان است که بود. مساُله اینجاست که دنیا تغییر کرده . درست مثل کودکی که رشد می کند و لباسهای سال قبلش به قامتش راست نمی شود. دیکتاتوری پرولتاریا وآدمهایی مثل کاسترو دیگر به درد دنیای امروز نمی خورند. دنیای قرن بیست و یکمی که تک قطبی است، خوب یا بد، قواعد بازی خودش را دارد؛ و این چیزی است که فیدل از درکش عاجز است. و صد البته که تعجب برانگیز نیست، چرا که قرار نیست دیکتاتور درک داشته باشد. به هر حال یک زمان با پدید آمدن موج چپ، آدمهایی مثل کاسترو ظهور کردند و باید با معیارهای همان زمان سنجیدشان. اما همین کاسترو که با محک دنیای آن روز شاید یک قهرمان بود و تاثیرات غیرمستقیم حرکتش را در تغییر رفتار سیستم های کاپیتالیستی و پیدایش گرایشهای نیمه سسیالیستی در دل سرمایه داری می توان دید، امروز مانع آزادی و رفاه و زندگی مردم کشورش است.
عبور کاسترو از مرز قرن بیست و یکم یک فاجعه بود. ما حق نداریم همۀ کاسه و کوزه ها را بر سر او بشکنیم.
او شانس مردن در اوج محبوبیت را نداشت و این بدشانسی بزرگی است.
من معتقدم که مطلقا به تغییر رویۀ کاسترو نمی توان دل بست. او آدم این روزگار نیست و اگر دیدگاه توتالیتریستیش را عوض کند دیگر فیدل کاسترو نیست. او به هیچ وجه قادر به تغییر مشی خود نیست و اگر به فرض محال چنین شود، حتی یک روز هم زنده نخواهد ماند.
تنها راه حل برای او این است که سعی کند هر چه زودتر بمیرد و به نظر من این قبل از همه به نفع خودش است گرچه برخی معتقدند که اندکی دیر شده و مرگ او چهرۀ مخدوش قهرمان قرن بیستم را بازسازی نخواهد کرد.

ریچارد ته بطری ویشنفکو را بالا می آورد و به پشتی صندلیش تکیه می دهد.

کابوس نگار اقلیمی