منظومه گرگ و خرس

داستان پنهان کردن گرگ دریدن اطفال را نزد خرس و رسوا کردن خرس مر او را


از نسخه سایبری مثنوی، دفتر مابعد آخر، از روی دست مولوی













دید گرگی خرس را در رهگذر

پیش رفت و درکشید او را به بر


کای فدایت! گوئیا خویشیم ما

هر دو پشمالو و هم ریشیم ما


رهزنی هستم ز راه گرمسار

می کنم آراء مردم را شکار


لیک می دانم تو از من بهتری

ای فدای هیکلت جن و پری !


مرهم درد و صفای جان تویی!

بهترین چاقوکش لبنان تویی!


ای تو در بیداری ما ، خُفت ما!

وی نثارت پول نفت مفت ما!


ای بمیرم من ، به رویت رنگ نیست

بر جبینت اینهمه آژنگ چیست؟


چنته ات خالی ز سیم و زر مباد!

هیچ قطر گردنت کمتر مباد!


میهمانم شو که تیمارت کنم

جان فدای چشم بیمارت کنم


دستکت بوسم بمالم چیزکت!

گر نخواهی می برم کهریزکت!


ای لبانت شکر من ، قند من !

نوکرت آن ملت دربند من


مهر برگیر از دهان و جان بخواه

شب کلاه و گیوه و تنبان بخواه


تیربار و موشک و خمپاره بر

پنجه بوکس و چاقو و قداره بر


کارد و گزلیک و قمه یار تو باد!

هالۀ نورم نگهدار تو باد!


گفت پاسخ: کم کن این افسونگری!

تا به کی اینسان دل از ما می بری


ای سپاه عاقلان در جنگ تو!

وی گلوی ملتی در چنگ تو!


من تو را هستم دمادم در رکاب

تو فقط لب تر نما ! عالیجناب!


ماه تو ، خورشید و آب و باد تو!

در وقاحت پیشگی استاد تو!


من چو شاگردم تو را ای بی مثال!

دست رحمت بر سر و گوشم بمال!


من به پایت خاکساری می کنم

پیش روت آئینه داری می کنم


اینکه پیش چشم مردم ، آشکار

با تقلب کرده ای خود را سوار


اینکه در بازی، عیان جر می زنی

با وقاحت باز هم زر می زنی


باز هم زل می زنی در دوربین

بی خجالت می دهی ترویج کین


خود نشان از یکه تازیهای توست

گوشه ای از لات بازیهای توست


مثل تو خود کیست ای گیسو کمند

کاو نماید ملتی را ریشخند؟


بر تو کاری چوب و سنگ و سیخ نیست

بی حیایی چون تو در تاریخ نیست


ای که کردی سرزمینی را اسیر

دست من را هم تو بی زحمت بگیر


پای من را جای سفتی بند کن

جیب من پر قلب من خرسند کن


من تو را خدمتگزاری می کنم

از وجودت پاسداری می کنم


ای ریا کاری و دزدی پیشه ات!

جان به قربان تو و اندیشه ات!


ای که فکرت در مسیلی پر شتاب

پر نماید لوله های فاضلاب


جان من در باتلاقت حل شده

هستی ام در سایه ات منحل شده


گردنت پیش حقیقت خم نشد

ذره ای از آن غرورت کم نشد


می خورم من غبطه بر بی شرمی ات

بی همانند است بی آزرمی ات


لیکن ای دور از جفا جان و تنت!

بوی خون می آید از پیراهنت


چند دست و چند پای خونچکان

از درون جیبهایت هست عیان


راستش را رو کن ای تالی ماه!

چند تا را پاره کردی توی راه؟


من که می دانم ره و رسم تو را

هم شناسم دوست ، هم خصم تورا


پس چرا از من تو پنهان می کنی؟

فکر چاکر را پریشان می کنی؟


بنده هم هستم ز افراد "خودی"

چون شدت با ما که بیگانه شدی؟


با "خودی" باید بگویی راز را

تا نماید کوک بهرت ساز را


خوب شد تا اندکی دولا شدی

دست و پا بیرون زد و رسوا شدی


نیست خود تنها خوری در دین ما

تکروی کی بوده در آئین ما؟


لذت کشتار آنها را به تک

خواستی بالا کشی هان؟ ای کلک!


یا گمان کردی که بنده کاهلم

از دریدن ، پاره کردن غافلم


خواستی تا کم نمایی روی من؟

تف کنی در صورت پر موی من ؟


راستی هرچند در کار تو نیست

راست گویی در مرامت کافریست


لیک با ما اهل فن بازی مکن!

غمزه کمتر آی و طنازی مکن!


راستش را رو کن ای شیاد دون!

کافتاب از پشت ابر آمد برون


من یقین دارم دریدی توی راه

چند تایی طفل خرد بی گناه


گرچه آنها جمله نوش جان تو

لیک من هم می خورم از خوان تو


من نگویم در جنایت، بربری

می توانم کرد با تو همسری


خود برو عزم شکار ناب کن

استخوانی پیش ما پرتاب کن


وصف عیشم نصف عیش آمد عزیز!

ای که داری پوزه و چنگال تیز!


لب گشای اکنون و با من راز کن

قصۀ دلچسب خود آغاز کن ...


گفت : نام اولی "سهراب" بود

چهره اش خورشید عالمتاب بود


دومی را هم گمانم که "ندا"

خود شندیدم مادرش می زد صدا


سومی "محسن"، که بی فریاد و آه

استقامت کرد تا پایان راه


چارمی و پنجمی .....................

.........................................


***

در غروبی سرد در دامان کوه

در غروبی سخت تلخ و بی شکوه


همچنان از ساغر خون سر بسر

مست می گشتند آن دو جانور


شاعر اما طاقت از کف داده بود

خامه اش بر خاک راه افتاده بود ...


***

صبحدم چون زندگی خورشید وار

سر برون کرد از ستیغ کوهسار


ریخت گرما در تن سبز درخت

نور استنشاق کرد آوند سخت


جنبش سبزینه ها تکرار شد

جنگل از خوابی گران بیدار شد