طنز سیاسی،راه رفتن بر لبه پرتگاه
چرخ زدن روی وب هم شده جزئی از زندگی ما ، آنهم از آن اجزاء اساسی. یعنی ممکن است از مشغلۀ کاری زیاد وقت غذا خوردن پیدا نکنم اما وب سایتها و وبلاگهایی را که معتادشان هستم باید حتما بخوانم. اینها در کنار ای-میل هایی که به دستم می رسد و از حال دوستان و آشنایان قدیم در گوشه و کنار دنیا آگاهم می کند کلی زمان می گیرد.
به یاد شاملو می افتم که می گفت طی مدتی که بالاجبار ساکن لندن بود ، دائم چشمش به در خانه بود که پستچی از راه برسد و نامه ای از ایران بیاورد. حالا به مدد همت این غربیهای نا مسلمان که نه سینه می زنند ، نه غسل می کنند ، ضمنا خیلیهاشان هم ایستاده می شاشند ( که اساسا مکروه است )، روزانه با تمام دنیا ارتباط برقرار می کنیم و از ریز و درشت اوضاع با خبر می شویم. جای شاملو واقعا خالی!
برتعداد آنها که حتما باید بهشان سربزنم کم کمک افزوده می شود. مثلا یکیشان همین رادیو زمانه. چه کار زیبایی کردند که بخش داستان خوانی با صدای نویسندگان ایران را ایجاد نمودند. بالاخره یکی باید این کار را شروع می کرد. نمی دانم طرحش از خود جامی بوده یا کس دیگر. هر کس بوده واقعا دست مریزاد. یادش به خیر هوشنگ گلشیری که فرهنگ داستان خوانی را جا انداخت. کاش بود و شازده احتجاب را با صدای عزیز خودش برای رادیو زمانه می خواند. حضور زن بزرگی چون شهرنوش پارسی پور هم غنیمتی است ، هم برای رادیو و هم برای شنوندگان.
مقالات دکتر اسماعیل نوری علا را هم با عنوان "جمعه گردیها" دنبال می کنم و بسیار می آموزم. وب سایتهای خبری را هم که روزی چند بار اگر برسم ، سرک می کشم بانضمام چند وبلاگ که گمان می کنم چیزی برای گفتن دارند.
خلاصه اینهاست دلمشغولیهای یک آدم تنها که دور و برش خیلی شلوغ است. از دنیای موسیقی و ادبیات که خبر دلچسبی نمی رسد. در دنیای ورزش هم که خبری نیست. می ماند اخبار اجتماعی و سیاسی. اخبار اجتماعی که تماما سخن از قتل و تجاوز و هزار کثافت کاری دیگر است که خواندنش هم حالم را بد می کند. اما اخبار سیاسی پر ملاط است. روزی نیست که ایران مرکز توجه خبرگزاریها نباشد ولی به قول حافظ : " که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع".
از آن طرف هم یک عده قلم به مزد ایرانی که رد پای منحوسشان را در تمام تاریخمان می توان جستجو کرد از بام تا شام به حرام لقمه گی مشغولند و به قلتبانی مشکور. طنزهای نم کشیده شان هم اگر آدم را به سکسکه نیندازد جای شکرش باقی است چه برسد به خنداندن.
در این میان زیر این رگبار پر از "هیچ " و "نکبت " برای این وبگرد تنها پناهگاهی باقی نمی ماند جز خانۀ اینترنتی هادی خرسندی.
اصلا همه اینها را گفتم که قدری درباره هادی بنویسم. طنز پردازی که اگر همین امروز هم دست از سرودن و نوشتن طنز پاک بشوید ، آنقدر کار ارزنده دارد که جایش برای همیشه در طنز ایران باقی خواهد ماند.
طنز نوشتن کار سختی است بخصوص که نویسنده سعی کند به ورطۀ لودگی و مسخرگی نیفتد. پس باید مایه داشت و دنیا را با عینک طنز دید؛ درست مثل خرسندی. در هیچ کدام از سروده ها و نوشته هایش احساس نکرده ام که به زور سعی در خنداندن خواننده دارد. طنز درونمایه کارش است ، در واقع طنز گونه می اندیشد و روی کاغذ می آوردش درست برعکس آنهایی که جدی می اندیشند و بعد زور می زنند که چیز خنده داری از تویش در بیاورند و یا با کنایه آمیز کردن اخبار رسانه ها ، سیاه مشق های طنزشان را به خورد خواننده دهند.
به عنوان مثال برخوردش را با جریان غنی سازی اورانیوم در نظر بگیرید :
کاسه خالی اش به کف ته صف
اینچنین ناله کرد مستضعف:
کاش من هم اورانیوم بودم
محترم قدر یک اتم بودم
تا حکومت مرا غنی میکرد
مثل مشکینی و کنی میکرد ...
این را می گویند طنز حرفه ای. چه استفادۀ زیبایی کرده است از کلمۀ "غنی" ؛ و این تشابهات تنها در یک ذهن خلاق جرقه می زند. حالا این را مقایسه کنید با سایر طنزهایی که در این باب خوانده اید.
نثرش گاهی معمولی است و گاهی بسیار زیبا ؛ نظیر آنجا که خاطرات هویدا را می نویسد یا آنچه در باب کریسمس نوشته(شبی که من کاج شدم). اما شعرش کاملا استوار است و سبک و سیاقش همان سبک سعدی است و ایرج میرزا. به قول مرحوم دشتی که می گفت این نوع شعر زاویه ندارد و بر ذهن آدمی به راحتی مماس می شود. تکلف در بیان هادی نیست.
در کودکي ام قند پدرسگ سر رف بود
چون پير شدم نوبت قندم ته صف بود
در حسرت شيرين شدن خردي و پيري
اين زندگي ام بود که تلخ از دو طرف بود ...

هادی مردی است ملی گرا ، منظورم این است که دلش برای وطنش می تپد و به گمانم شبانه روز به آن فکر می کند. قضیه فروش دختران ایرانی به شیوخ عرب حاشیه خلیج فارس در شعر هادی به صورت پر رنگی نمود داشته است و پیداست که چه مایه ذهنش را رنج می دهد. اینجاست که همان کلام طنزش طعم تلخ می گیرد.
شيخ پرسيد اسم دختر چيست؟
مرد دلال گفت:ايراندخت
شيخ پرسيد: هيکلش خوب است؟
گفت بايد خودت ببيني لخت ...

این یک طنز تلخ است . آنقدر تلخ که می تواند آدم را به گریه بیندازد اما در میدان همان زبان طنز ، گو که اینبار تلخ و گزنده.
من این را یکی از رازهای موفقیت هادی می دانم. یک طنز پرداز باید کلامش را به طنز بگوید هر چقدر که موضوع جدی باشد. منظورم از "باید" اینجا اجبار ناخودآگاهی است که از انتظارات مخاطبان سرچشمه می گیرد.

یادم می آید یک بار همین مساله را به آن مردک شیپورچی گوشزد کردم. به او گفتم که به خاطر خودش هم که شده جدی ننویسد و به یاد داشته باشد که نوشتن طنز سیاسی ، راه رفتن بر لبه پرتگاه است ؛ پرتگاه از دو طرف. یک طرفش که اساسا نیازی به توضیح ندارد و آن خود را در تیررس سیاسیون (= اوباش) قرار دادن است اما آن طرفش که مورد غفلت واقع می شود آن است که بدانی توی طنز نویس ، هیچ گاه رهبر حزب یا لیدر سیاسی نیستی. تصور نکن که موظفی در هر واقعه سیاسی اظهار نظر کنی و به مردم خط بدهی ، یا پای هر انتخابات و راه پیمایی شیپورت را دستت بگیری و خارج از حیطۀ کاریت که همان طنز است ، له یا علیه این و آن یقه بدرانی.
او پندم را ناشنیده گرفت اما هادی طنزپردازی است که خود به خود به این نکته واقف است. جا و مسند خودش را به نیکی می داند و این است که به بزرگترین شاعر طنزپرداز ما در دهه های اخیر و یا شاید هم در صد سال اخیر بدل گشته است.(به این نکته خود آن طناز دوم خردادی هم اذعان دارد)

هادی انسان صریحی است. حرفش را رک و بی پرده می زند حتی اگر در باب پرده سخن بگوید:
الا ای شیخ جویای بکارت
به لای پای دخترها چه کارت
[...] خودت شام زفاف ای شیخ بد ذات
بکارت داشتی ارواح بابات؟
[...] امام جمعه آ ! بر خویش رحمی
بکن کاری که یک قدری بفهمی!
بدن ها فرق دارد با بدن ها
خصوصا مال دخترها و زن ها
همه یک شکل و جور و قالبی نیست
نمی فهمی ؟ زن است این طالبی نیست
یکی را پرده باشد نازک و ترد
شود زائل اگر یک ضربه ای خورد
یکی را پرده کشدار و غشائی است
مثال شخص آقا ارتجاعی است ...


اشعار میهنی او را که گمان دارم انبوهی از بر دارند:
بچه ها این نقشۀ جغرافیاست ...
و نمی دانم این شعر چرا من را اینقدر به یاد شعر ایرج میرزا می اندازد که می گوید :
ما که اطفال این دبستانیم
همه از خاک پاک ایرانیم ...


شاید همان منحنی بودن شعر به علاوۀ حس رقیق و بی واسطه میهن دوستی وجه مشترک این دو شعر باشد.

به شماره ای که اعلام کرده زنگ می زنم. می خواهم بلیط برنامۀ استندآپ کمدیش در سواس لندن را تهیه کنم. گوشی را که برمی دارد تعجب می کنم. می گویم آقای خرسندی ! خودتان هستید؟ می گوید بله! من اگر خانم منشی داشتم که الان پای تلفن نبودم!
جلوی ایستگاه هنگرلین (غرب لندن) بلیط را از خودش می گیرم.

به قول استاد بهرام مشیری ، هادی خرسندی عبید زمان ماست. من به این گفته باور دارم و امیدوارم که عبیدهای دیگری هم ظهور کنند. باور کنید با وجود کمبود وقت حاضرم روزی صد بار به وب سایت آنها هم سر بزنم.

کامل اشعاری که در بالا ذکر کردم به علاوه دهها شاهکار دیگر در آرشیو سایت اصغرآقا موجود می باشد. لینکش هم همین کنار است.
کابوس نگار اقلیمی