سرآغاز
کابوس هیچ وقت تمام نمی شود. تا می روی از دست یکیشان خلاص شوی ، دیگری آغاز می شود . پشت هر پلک برهم زدنی کمین کرده اند . گاهی یکی است ، گاهی چند تا ، گاهی چندهزارتا. توی کوچه های باریک، پشت دیوارها ، لای تیرهای افقی سقف ، کنارجوی آب ، لا بلای جیرجیر خشک لولای در، بین سطرهای یک آگهی روزنامه ، ... . نه ، تمامی ندارند لعنتی ها . خنده های عصبی کشدارشان ، گوشم را آزار می دهد . تحمل بوی گند نفسهایشان را ندارم .
باید کاری کرد . نباید ایستاد . باید در یک حمله غافلگیرانه دنده هایشان را شکست . باید دندانهای زرد و کرمخورده شان را خرد کرد . باید لبهای سرخ کلفتشان را با کارد سلاخی برید . باید چشمهای وق زده شان را با یک سیخ آهنی از حدقه درآورد . باید دریک قفس تنگ چهارضلعی به بندشان کشید . یک قفس چهارضلعی مثل یک صفحه سفید کاغذ .

سالهاست که به بیماری نوشتن مبتلا هستم . درد شیرینی است درمان ناپذیر . ناچارم که بنویسم . نمی توانم که ننویسم . گذشته از کارهای چاپ شده و نشده ام حکایت این کابوسها چیزدیگری است . خیلی مقاومت کردم که اسیر وبلاگ نویسی نشوم و نشد . نگذاشتند کابوسهای بی مروتبا کابوسهای مختلف جنگهای خونینی داشتم . گاهی ظفرمندانه تاختم و گاهی میدان دادم تا با ارابه های عظیمشان از روی نعش لت و پار شده ام بگذرند.

حتی کابوسهایی که الف . ع (درباره اش بیشتر خواهم نوشت) برایم پدید آورد مرا بر آن نداشت که نوشتن بیاغازم . اما کابوس اقلیمی چیز دیگری است . چه دردناک وتحمل ناپذیراست آنگاه که می شنوی بر خلیج تا ابد فارس نامی دیگرنهاده اند، حرامیان گستاخآنچه بر سرزمین من ، اقلیمی که عاشقانه دوستش دارم ، می رود در این اندک فضای اینترنتی خواهد آمدهنری ، فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، ... هرچه هست مربوط است به آن سرزمین جاوید .
در این وبلاگ ، به شکل مظلومانه – بی رحمانه ای ، " کابوس نگار اقلیمی" هستم با دیدگاهها ی شخصیم.
با من باشید تا انتهای این شب طولانی
لندن – 26 دسامبر2004