و آنگاه خورشید سرد شد وبرکت از زمینها رفت

اگر بود ، امروز هفتادساله بود مادربزرگ . برایش جشن تولد می گرفتیم با یک کیک بزرگ . کیکی که به اندازه هفتاد شمع جا داشته باشد ، هفتاد فواره ، هفتاد ستاره ، هفتاد عشق . شمعها را یکی یکی روشن می کردم ، از یک تا هفتاد . و مادربزرگ آنها را فوت می کرد ، همه را ، از یک تا هفتاد . و قرار می شد زنده بماند ، کمینه صد و بیست سال.

فوت می کرد شمعها را و جوان می شد و لابد موهای احتمالا سپیدش دوباره رنگ سیاهی می گرفت و همه چین و چروکهای احتمالی از صورتش پاک می شدند و دوباره به ما نگاه می کرد با آن چشمهای جادوییش که سی بهار را نگریسته بود.

اگر باز کند در را ، پیرزن سرایدار گورستان ، با خود چراغ آورده ام و یک قاب خالی پنجره یا دریچه ای . اما درکوچه هیچ ازدحامی نیست که نیست . حتی اگر از این دریچه نگاه کنی در کورسوی چراغ، در دوردستها هم عابری دیده نمی شود . چراغ را نزدیکتر می برم شاید چیزی در پرتو نور به چشم بیاید اما مادربزرگ چراغ نمی خواهد . جوان است و چشمهایش خوب می بینند ، حتی بهتر از چشمهای من عینکی .
سازم را کوک می کنم ، اگر پیرزن گورستان مزاحم نشود ، می خواهم یک قطعه دشتی بزنم . می دانم دشتی را خیلی دوست دارد . اصلا مادربزرگ هر چه را که من دوست دارم ، دوست دارد .

آدم عجیبی است ! هیچ وقت پیر نمی شود . اصلا پیری را دوست ندارد . چشمهایم را که می بندم و درآمد را می زنم ، لبخند می زند . همان ردیف دندانهای سفید ، همان لبخند آرام و شکرین همیشگی !
مادربزرگ رازی را می داند که من نمی دانم . این راز را قطعا آن شاعر شیرازی هم می دانسته .همیشه آرام است و نگاهم می کند .نه زلزله،نه طوفان ، نه سیل ، نه صاعقه ، هیچ کدام نمی توانند لبخندش را پاک کنند در حالیکه شیرآهن کوه مردانی به جستجویش بر درگاه کوه می گریند ، در آستانه دریا و علف .

هفتاد شمع برایش روشن می کنم در گورستان ظهیرالدوله و تولدش را تبریک می گویم
وما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را
هنوز را
لندن – پنجم ژانویه 2005 – زادروز فروغ فرخزاد