غزل کوهی

انگار همین دیروز بود. راست می گویند که زمان مثل برق می گذرد ؛ و این خاطره هاست که با ماست و در ماست . مخصوصاً اگرتلنگری هم در کار باشد مثل این هوای ابری لندن که بر می دارد و پرتم می کند به سالها پیش ؛ به آن بعد از ظهرهای زمستانی تهران که در آن اتاق نه چندان بزرگ ، حلقه وار می نشستیم و آتشی می آمد با آن بارانی بلند و شال گردنش. می نشست روی صندلی و قبل از همه چیز سیگارش را می گیراند و دیگر این آتش نا میرا را سیگار به سیگار تا آخر جلسه هدایت می کرد.

درست یادم نیست ، اما گمان می کنم نه او تا آخر بارانیش را در می آورد و نه ما کاپشن هایمان را. اتاق هم یا پنجره نداشت ، یا اگر داشت هوا ابری بود و فضای اتاق را همراه دود سیگار استاد ، در یک هالۀ مبهم می پیچید.

با لهجۀ گرم جنوبیش که شعر می خواند، سعی می کردم در ذهنم بیاورمش با پوتین و قطار فشنگ و فانوسقه ، یک تفنگ دو لول هم بدهم دستش . از آن طرف هم گله را هدایت کنم به این سو و او آتش کند.

اما به او نمی آمد . هر کار می کردم اجزای این صحنه با هم جفت و جور نمی شد . آخرش هم نشد که نشد. انگار ساختن این ترکیب ، تنها و تنها از خودش بر می آمد در یک غزل کوهی از آواز خاک .
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شيشه پاره شكست

دست بر ماشه، سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت

چه شكوهي !‌ درود بر تو درود!
با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگی ز بركه چشم
ای ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خونی گرگ
دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ

به نياز قساوتم هی زد
زينهار توارثی ز اعماق
خود گوزنی تو، هان ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق

پنجه لرزيد روی ماشه چكيد
شعله زد لولۀ كبود تفنگ
پشته پر شكوه بی جان شد
غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ
منوچهر آتشی