تصویر اول :
چند دختر یهودی در کنار ساحل یکی از شهرهای اسرائیل با بیکینی مشغول آفتاب گرفتن هستند. هوا ظاهرا گرم است وآفتاب خوب برنزه می کند. سر و کلۀ خبرنگار شبکۀ آی-تی-وی-وان انگلیس پیدا می شود. می پرسد از اخبار جنگ مطلع هستید؟ می گویند بله. می گوید تعداد کشته شدگان را می دانید؟ می گویند نه.
می پرسد می دانید که تعداد زیادی کودک لبنانی زیر بمبارانهای شما به قتل رسیده اند؟
یکیشان در حالی که نیم خیز شده و دست را سایبان چشم کرده ، همینطور که ماسه های ساحلی که زیر بند سوتینش رفته اند ، نرم نرم خالی می شوند و پایین می ریزند می گوید :"ya , but they deserved it" .
تصویر دوم :
آمبولانس به سرعت از کادر تصویر خارج می شود. صدای خمپاره و چند انفجار پیاپی. خبر نگار با دستهایش خاکها و آوار را کنار می زند و کتاب نقاشی کودکی را بیرون می کشد و جلوی دوربین می گیرد. داشته شکل گربه ای را رنگ می کرده. دم و شکم و پاهایش را رنگ کرده. تازه رسیده بوده است به سر.
فکر می کنم اگر خاکها را بیشتر کنار بزند ، یک دست کوچک با یک مداد رنگی قرمز بین انگشتانش پیدا بشود.
تصویر سوم :
حسن نصرالله ، آتش بیار معرکه ، جایی در سوراخ موشی تپیده و فقط صدای عربده هایش شنیده می شود که تهدید می کند و دم از پیروزی می زند. شبکه های خبری اعلام می کنند که دویست و ده موشک پرتاب شده از سوی حزب الله به اسرائیل باعث کشته شدن یک نفر و زخمی شدن دو سه نفر دیگر شده اند.
تصویر چهارم :
از راه می رسم. هوای لندن بدجوری گرم شده است . رطوبتش هم زیاد است و نفس نمی توان کشید. روی پله های جلوی خانه همسایۀ طبقه بالایی نشسته است. بسیار مشوش و مستاصل. شوهرش که چندی پیش فوت کرده بود ، خودش مانده و پسرش. اصلا حواسم پرت است . مثل همیشه خوش و بش می کنم و می گویم چه خبر؟ که بغضش می ترکد. تازه یادم می آید که لبنانی است. می گوید برجهای مخابراتی را زده اند. ارتباطم با همۀ خانواده ام قطع شده. دلداریش می دهم. پسرکش از پشت پنجره مبهوت به ما نگاه می کند.
تصویر پنجم :
مشروطۀ ایرانی صد ساله شده است . انقلاب ملی مشروطه برای کسب آزادی. همه جا صحبت از مشروطه است و مرور تاریخ. بهرام مشیری مثل همیشه استوار و محکم و شیوا سخن می گوید. از بزرگیهای مردم عصر مشروطه می گوید و از خواست آنها مبنی بر عدالتخانه و حاکمیت قانون . چیزی حدود صد سال پیش.
اکبر محمدی هم می رود ؛ در بزرگداشت صدمین سال تاسیس عدالتخانه در ایران. و گرد و غبار تابوتش در موج انفجارهای لبنان گم می شود. پدر و مادر پیرش در روستایشان تنها ، با لباس سفید، دامادی اکبر را جشن می گیرند.
وبلاگ نویسی در تورونتو یا یک جای دیگر دنیا ، بعد از اینکه به ارگاسم سوم هم رسید ، به زحمت خودش را پای لپ تاپ می کشد و مختصرا می نویسد که این محمدی هم حتما ریگی در کفشش بوده.
بوی لجن و صدای خمپاره و رطوبت و مداد رنگی و تابوت و کرم ضد آفتاب و آمبولانس و عدالتخانه در هم قاطی می شوند. سرم درد می کند. دلم می خواهد روی گلهای شمعدانی استفراغ کنم. هنوز فکر می کنم که چرا کودک سر گربه را رنگ نکرده بود.
کابوس نگار اقلیمی - لندن
قوی می نویسید ولی در مورد ِ جنگ ، نمی دونم .