شاهکاری که او ساخت
اگر جانم به لبم می رسید از دود و ترافیک و نکبت دیدار خیلیها ، که حالا اصلا نمی خواهم به یاد بیارمشان، می انداختم توی خیابان ولیعصر یا شریعتی و می رفتم سمت تجریش و دربند را می رفتم بالا.
دقیقا تصویرش جلوی چشمم است. زنگ را می زنم . صدای همان پیرزن همیشگی است. این در واقع مشکل ترین قسمت کار است. در را که باز کرد و داخل شدی ، اگر چیزی هم توی مشتش بگذاری دیگر مشکلی نیست.
این حس غریب را همیشه دارم. هر وقت که به اینجا می آیم. روح قبرستان با من سخن می گوید. تصور اینها که در کنار هم خفته اند از یک سو خاطره انگیز و دلاویز است و از سویی باور نکردنی. آرزو می کنم که ای کاش آدمی خرافی بودم و می توانستم پدیده هایی از این دست را به سادگی به ماوراء الطبیعه وصل کنم و در عالم خودم از اینکه کشف بزرگی کرده ام نشئه شوم.
بعد از توقفی کوتاه کنار قبر ایرج میرزا می آیم پیش رهی (معیری) و انگار در همین چند قدم فاصلۀ چند سیارۀ منظومه شمسی را طی کرده ام. خدمت فروغ که نمی توانم عرض ادب نکنم هر چند نه چراغ آورده ام و نه دریچه ای که به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرد و بنگرم.
اما درخدمت بهار باید زانو زد. شاعر وطن پرست بزرگی که نه تنها یکی از چهره های برجستۀ ادبیات معاصر است بلکه در قصیده سرایی جزو برترین های تاریخ ادبیات ایران بشمار می رود.
بهار مردی بود سیاسی و از سرشناسان جنبش مشروطه . او درد آزادی داشت و پس از عمری مبارزه در این راه سرانجام آنگونه که دکتر مهرداد بهار می گوید در کنج عزلت و در کمال تنگدستی درگذشت.
بهار چند دوره وکیل مجلس بود ، وزیر فرهنگ بود (مقایسه کنید با وزیر ارشاد کنونی) ، بارها به زندان افتاد و یک بار در مقابل مجلس ترور شد.
شاهکارکم نیافریده اما " مرغ سحر" ، ترانه ای که بر روی ملودی ساده اما بسیار پخته ای در مایۀ ماهور ساختۀ مرتضی خان نی داوود سروده است ، چنان روحی دارد که بعد از گذشت قریب صد سال تبدیل به ترانه ای ملی شده است. این شعر نه فقط همنشینی فوق العاده ای با ملودی دارد ، بلکه به طرز شگفت آوری زیباست.

بارها و بارها در این ترانه دقت کرده ام و راز ماندگاری آن دستگیرم نشد مگر آنکه هرآن چه استاد را به نالیدن از درد فقدان آزادی واداشته است ، امروز هم همچنان پا برجاست.

سازم را برمی دارم و بعد از درآمد کوتاهی در ماهور ، مرغ سحر را شروع می کنم . وارد عراق که می شوم گریه امانم نمی دهد. انگار می دانسته که درست همانجا می گوید :
ابر چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین ...

پیرزن قبرستان چیزی نمی گوید. عادت کرده است به آدمهایی که به ظهیرالوله می آیند و به جای فاتحه ساز می نوازند. شاید فکر می کند این هم نوعی دیوانگی است.

در بسیاری سایتها دیدم که این روزها یادش را گرامی داشته اند.
نامش پایا باد ، محمد تقی بهار ، شاعر بزرگ آزادی


کابوس نگار اقلیمی
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
Hi,

That was a nice post. Brought my soul to that cemetery!
I think, from that above, they are looking to the city and regret that Iranians still are not free.
Mohsen

Anonymous ناشناس said...
شما را اصلا نمي شناسم اما يك سالي مي شود نوشته هايتان را ىنبال مي كنم - مي شود از خودتان بنويسيد و شغلتان ؟ لطفا مطالب بيشتري نيز بنويسيد ياسمن