من کابوس نگار
یکی از خوانندگان این وبلاگ مکرارا از من می خواهد که در بارۀ شغل و تحصیلات و خلاصه هویتم بنویسم.
من قبل از اینکه در این باره صحبت کنم باید به یک مساله نسبتا مهم اشاره کنم و آن اصل پنهان داشتن نام و نشان اصلی نویسنده است. این چیزی نیست که به تازگی مد شده باشد و خاص وبلاگ هم نیست. همیشه در طی تاریخ نویسندگان و شعرایی بوده اند که از بیم سانسور نام مستعار برگزیده اند. می گویم بیم سانسور و این نکته واضح است که شامل بیم جان هم می شود. اما بیم سانسور به خودی خود بیم جان نیست.
بیم سانسور هراس از سلاخی شدن متن است ؛ وحشت از قتل عام جمله ها و کلمات. شما چه یک نویسندۀ حرفه ای و زبر دست باشید، چه یک وبلاگ نویس ساده ، نوشته هایتان را دوست دارید. جزیی از شما هستند، از شما متولد شده اند و با شمایند. در حقیقت شما این جملات را زاییده اید. ( این تنها جایی است که مردها هم قادر به زاییدن هستند). فکر می کنید چه حالی دارد وقتی یک سانسورچی بی آزرم با قلم پلیدش روی جمله های شما خط می کشد؟

درست مثل این نیست که یک نفر با ناخنهایش صورت بچه شما را خراش بدهد به طوری که از جای خراشها خون بیرون بزند و پوست و خون دلمه بسته زیر ناخنهای بلندش جمع بشود؟

این تازه یک وجه سانسور است. آن یک روی وحشتناکترش خود سانسوری است. یعنی اینکه شما از ترس اینکه برایتان اتفاقی بیفتد و یا بدتر، بلایی سر جمله های عزیزتان بیاید خودتان از نوشتن آنچه می خواهید چشمپوشی کنید.
عزیز! علت استفاده از نام مستعار اینهاست. گو اینکه می شود با اسم و رسم حقیقی خود نوشت و بعضا مثل عده ای از این اسم برای رسیدن به یک شهرت کاذب ، شهرتی که پشتش نه شجاعت نهفته و نه دانش، استفاده کرد. می شود خود را عضو فعال اپوزیسیون معرفی کرد و پناهندگی گرفت. می شود خود را قیم وبلاگستان معرفی کرد و از این سوی دنیا به آن سو به رایگان سفر کرد. می شود خود را سفیر حسن نیت مردم ایران جا زد و با پول اسرائیلیها به آنجا رفت. می شود از یک طرف به سران حکومت فحش خواهر و مادر داد و از آن طرف برای گرم کردن تنور انتخابات رژیم یقه چاک کرد. بله ! خیلی کارها می شود کرد.

خیلیها تهمت بزدلی و ترسو بودن می زنند به آنها که نامشان را پوشیده می دارند. باکی نیست !
این تهمت هم به از دست دادن آنهمه موقعیت که چند تایش را در بالا ذکر کردم ، در.

این که من کیم و شغلم چیست ، چه تفاوتی می کند؟ فرض کن یک چاقوکش باشم یا یک استاد دانشگاه ، جیب بر باشم یا پزشک ، پا انداز باشم یا موسیقیدان، یک لاشخور روضه خوان باشم یا یک فیزیکدان. مهم این است که دلتنگیهای خودم را روی این صفحۀ وب می ریزم و شما می خوانید. یا خوشتان می آید یا فحش می دهید. بازهم چندان فرقی نمی کند.

اما تا سوالت را کاملا بی پاسخ نگذاشته باشم ، مختصرا اینکه علیرغم عشق بی اندازه ام به ادبیات و موسیقی، کارم یک کار آکادمیک است و کاملا علمی. نه ربطی به شعر و موسیقی دارد و نه خوشبختانه به دنیای کثیف سیاست. آن دو تای اول پناهگاهم هستند و آن آخری را فقط تعقیب می کنم. سنم هم زیاد نیست و جوانم.

نازنین! بیش از این نمی گویم . بگذار همان کابوس نگار اقلیمی بمانم در این وبلاگ ، مادامی که کابوسهای میهن تلخ ، شبانه روز جاریست.
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
متشكرم - موفق و دلشاد باشيد
ياسمن