و همچنان حکایت دستهای توست!
آن دستهای خستۀ خاک آلود.
بم با تمامت آوارش
تو را در آغوش کشیده است
تو را و دستهایت را.
تو آنجا خفته ای
برادر و خواهرت هم
و پدر و مادرت
و تمام خاطره هایت
و تمام غصه هایت
تو آنجا خفته ای
با تمام کودکیت
و دفتر مشقت
و دستهای کوچک خاکیت.
بم ! بم!
بم دستهای تو را خالی نگذاشته است
این خاکها که حنجرۀ طلایی ایرج (بسطامی) را پر کرده است ،
نه!
دستهای کوچک تو را هم خالی نگذاشته است ؛
همانطور که دستهای بزرگ پر نشدنی اسماعیل هنیه و حسن نصرالله از دلارهای نفتی خالی نمانده اند.
سهم تو از این جهان همین خاکهاست
و بوی گند نفت.
این خاکها مال تو! همه اش مال تو!
و تمام سنگها و کلوخها و پاره آجرها.
من منتظر روزی هستم
که دستهای عزیزت
از همان خاک سبز شود
"نهال نازک دستانت"
و از هر شاخه اش
صدای عاشق ایرج
روی پلکهای خستۀ بم
شبنم وار
ببارد.
کابوس نگار اقلیمی