دستهایت
و همچنان حکایت دستهای توست!
آن دستهای خستۀ خاک آلود.

بم با تمامت آوارش
تو را در آغوش کشیده است
تو را و دستهایت را.

تو آنجا خفته ای
برادر و خواهرت هم
و پدر و مادرت
و تمام خاطره هایت
و تمام غصه هایت

تو آنجا خفته ای
با تمام کودکیت
و دفتر مشقت
و دستهای کوچک خاکیت.

بم ! بم!

بم دستهای تو را خالی نگذاشته است
این خاکها که حنجرۀ طلایی ایرج (بسطامی) را پر کرده است ،
نه!
دستهای کوچک تو را هم خالی نگذاشته است ؛
همانطور که دستهای بزرگ پر نشدنی اسماعیل هنیه و حسن نصرالله از دلارهای نفتی خالی نمانده اند.

سهم تو از این جهان همین خاکهاست
و بوی گند نفت.

این خاکها مال تو! همه اش مال تو!
و تمام سنگها و کلوخها و پاره آجرها.

من منتظر روزی هستم
که دستهای عزیزت
از همان خاک سبز شود
"نهال نازک دستانت"
و از هر شاخه اش
صدای عاشق ایرج
روی پلکهای خستۀ بم
شبنم وار
ببارد.

کابوس نگار اقلیمی
آفتابه و انتخابات
می گویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار می گرفت بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث می شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد. حکایت می کنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر می کرد و در اختیار مراجعین قرار می داد. اگر شما می خواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید به شما می گفت آن آبی را بردار؛ اگر می خواستید آفتابۀ آبی را بر دارید می گفت آن مسی را بردار ؛ اگر دستتان به سمت مسی می رفت می گفت آن سبز را بردار ....
یک نفر از او پرسید که چه فرقی می کند که من کدام آفتابه را بردارم؟ گفت اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا پشم هستم!!؟
حالا حکایت ملت ماست. با داریه و دنبک می روند پای صندوق رای که رنگ آفتابه را تعیین کنند، تا بلکه از حس دردناک پشم بودن رها شوند.
من برای کسی تکلیف تعیین نمی کنم . یعنی اصلا بنده چه کاره هستم که به کسی بگویم رای بده یا نده. اما تماشای این صحنه به نظرم خیلی مضحک می آید. می گویند شما که رای ندادید چه نتیجه ای گرفتید؟ من می خواهم از آنهایی که سه دهه جلوی این صندوقهای نمایشی بال بال زدند و معرکه داری کردند بپرسم که شما بعد از این عرق ریزان طولانی به کجا رسیدید؟
بگذارید با خودمان تعارف نکنیم. بهترین نتیجۀ حاصله در دوم خرداد هفتاد و شش بود که خاتمی با اکثریت قاطع روی کار آمد. من با نظر بابک احمدی سخت موافقم که دولت فعلی دستاورد و دستپخت دولت خاتمی است.
می توان این تجربه را تکرار کرد و البته تصمیم آنها که رای می دهند هم به جای خود محترم است. می توان دوباره مشارکتی های فرصت طلب پرروی همیشه طلبکار را – که از نزدیک چند تنشان را می شناسم- سرکار آورد تا زحمت بکشند و یک احمدی نژاد دیگر از آستینشان در بیاورند.می توان به راحتی فراموش کرد که طیف بندباز اصلاح طلب به جای عذرخواهی از مردم بابت هشت سال بازی کردن با سرنوشت مملکت ، یک چیزی هم طلبکار شدند که چرا برای هشت ، هشتاد یا هشتصد سال آینده هم بهشان رای نداده اند. اما شما را به شرفتان قسم اگر رای هم می دهید احساس نکنید که دارید کاری انجام می دهید و یا قرار است چیزی با این رای شما تغییر کند چرا که قرار نیست در شوره زار گل سرخ و در چاه مستراح گلایل رشد کند.
مقاله های احمد زید آبادی و نیما راشدان را بخوانید. شما به خاطر پاسداشت دموکراسی می خواهید به لیست ائتلافی شامل رازینی و فاکر رای بدهید؟ شما در ازای شرکت در مراسمی به نام انتخابات که به همه چیز شبیه است به جز انتخابات ، احساس سهیم بودن در سرنوشت خود می کنید؟ شما فقط و فقط اثبات می کنید که به فرایند نظارت استصوابی معتقدید و قواعد این بازی را پذیرفته اید.
فرض کنید من به شما می گویم که تصمیم دارم به شما کشیده بزنم اما شما مختارید که انتخاب کنید که به گوش چپتان بزنم یا گوش راست ؛ و شما بی آنکه از خود بپرسید که چرا اساسا باید کشیده بخورید، مشغول تحلیل و بررسی شوید که کدام گزینه را انتخاب کنید.
با دوستی انگلیسی گپ می زدم ، می گفت شما به هر حال در کشورتان انتخابات دارید. گفتم البته انتخاب کردن است از میان آنهایی که خودشان دستچین شده و انتخاب شده و تایید شده از سوی حکومتند. ناظر صندوق ها هم شعبان بی مخ های بسیجی هستند و تازه در همین شرایط هم به صورت گسترده تقلب می کنند(نامۀ کروبی را بعد از اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری به یاد بیاورید). حقیقتا باورش نمی شد. می گفت پس اینهمه مردم سر و دست می شکنند که در چه چیزی شرکت کنند؟ گفتم : در انتخاباتتتتتتتتت !

کابوس نگار اقلیمی
من کابوس نگار
یکی از خوانندگان این وبلاگ مکرارا از من می خواهد که در بارۀ شغل و تحصیلات و خلاصه هویتم بنویسم.
من قبل از اینکه در این باره صحبت کنم باید به یک مساله نسبتا مهم اشاره کنم و آن اصل پنهان داشتن نام و نشان اصلی نویسنده است. این چیزی نیست که به تازگی مد شده باشد و خاص وبلاگ هم نیست. همیشه در طی تاریخ نویسندگان و شعرایی بوده اند که از بیم سانسور نام مستعار برگزیده اند. می گویم بیم سانسور و این نکته واضح است که شامل بیم جان هم می شود. اما بیم سانسور به خودی خود بیم جان نیست.
بیم سانسور هراس از سلاخی شدن متن است ؛ وحشت از قتل عام جمله ها و کلمات. شما چه یک نویسندۀ حرفه ای و زبر دست باشید، چه یک وبلاگ نویس ساده ، نوشته هایتان را دوست دارید. جزیی از شما هستند، از شما متولد شده اند و با شمایند. در حقیقت شما این جملات را زاییده اید. ( این تنها جایی است که مردها هم قادر به زاییدن هستند). فکر می کنید چه حالی دارد وقتی یک سانسورچی بی آزرم با قلم پلیدش روی جمله های شما خط می کشد؟

درست مثل این نیست که یک نفر با ناخنهایش صورت بچه شما را خراش بدهد به طوری که از جای خراشها خون بیرون بزند و پوست و خون دلمه بسته زیر ناخنهای بلندش جمع بشود؟

این تازه یک وجه سانسور است. آن یک روی وحشتناکترش خود سانسوری است. یعنی اینکه شما از ترس اینکه برایتان اتفاقی بیفتد و یا بدتر، بلایی سر جمله های عزیزتان بیاید خودتان از نوشتن آنچه می خواهید چشمپوشی کنید.
عزیز! علت استفاده از نام مستعار اینهاست. گو اینکه می شود با اسم و رسم حقیقی خود نوشت و بعضا مثل عده ای از این اسم برای رسیدن به یک شهرت کاذب ، شهرتی که پشتش نه شجاعت نهفته و نه دانش، استفاده کرد. می شود خود را عضو فعال اپوزیسیون معرفی کرد و پناهندگی گرفت. می شود خود را قیم وبلاگستان معرفی کرد و از این سوی دنیا به آن سو به رایگان سفر کرد. می شود خود را سفیر حسن نیت مردم ایران جا زد و با پول اسرائیلیها به آنجا رفت. می شود از یک طرف به سران حکومت فحش خواهر و مادر داد و از آن طرف برای گرم کردن تنور انتخابات رژیم یقه چاک کرد. بله ! خیلی کارها می شود کرد.

خیلیها تهمت بزدلی و ترسو بودن می زنند به آنها که نامشان را پوشیده می دارند. باکی نیست !
این تهمت هم به از دست دادن آنهمه موقعیت که چند تایش را در بالا ذکر کردم ، در.

این که من کیم و شغلم چیست ، چه تفاوتی می کند؟ فرض کن یک چاقوکش باشم یا یک استاد دانشگاه ، جیب بر باشم یا پزشک ، پا انداز باشم یا موسیقیدان، یک لاشخور روضه خوان باشم یا یک فیزیکدان. مهم این است که دلتنگیهای خودم را روی این صفحۀ وب می ریزم و شما می خوانید. یا خوشتان می آید یا فحش می دهید. بازهم چندان فرقی نمی کند.

اما تا سوالت را کاملا بی پاسخ نگذاشته باشم ، مختصرا اینکه علیرغم عشق بی اندازه ام به ادبیات و موسیقی، کارم یک کار آکادمیک است و کاملا علمی. نه ربطی به شعر و موسیقی دارد و نه خوشبختانه به دنیای کثیف سیاست. آن دو تای اول پناهگاهم هستند و آن آخری را فقط تعقیب می کنم. سنم هم زیاد نیست و جوانم.

نازنین! بیش از این نمی گویم . بگذار همان کابوس نگار اقلیمی بمانم در این وبلاگ ، مادامی که کابوسهای میهن تلخ ، شبانه روز جاریست.
شهریار داستان نویسی ایران
"حالا كه دانسته‌اي رازي پنهان شده در سايه‌ي جمله‌هايي كه مي‌خواني، حالا كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار مي‌كني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايره‌ي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندي هم به جان شيدايت واسپرده‌اند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غير اين كتاب..."

سالهاست که می شناسمش. می توانم بگویم که همۀ کارهای چاپ شده اش را خوانده ام و با جمله جمله اش زندگی کرده ام. اولین داستانی که از او خواندم " زیر بال درنا" بود ، اگر اشتباه نکنم در مجموعۀ "مومیا و عسل" و بعد "بشکن دندان سنگی را" . البته پیش از آن نیز نامش را اینجا و آنجا شنیده بودم مخصوصا از نویسندۀ دست پنجمی که حرص می خورد از اینکه گلشیری بهترین شاگردش را شهریار مندنی پور خوانده است.

این را لازم است همین جا بگویم که گر چه مندنی پور در جلسات داستان خوانی پنجشنبه های مرحوم گلشیری ، نویسندۀ بزرگ و بی بدیل ایران ، شرکت می کرد و تاثیر گلشیری در کلامش پیداست و حتی بارها و بارها از زبان خودش ارادتش را به او شنیده ام ، اما شهریار پیش از آن نیز یک نویسندۀ کامل بود ، تکنیکهای داستان نویسی را نیک می دانست و لحن شعرگونه بر جملاتش سایه افکنده بود. آنگونه که سیمین دانشور می گوید : مندنی پور نویسنده ای است با دستهای آهنین که دستکشی از حریر به دست کرده است.

گرچه معتقدم شهریار مندنی پور بهترین نویسندۀ حال حاضر ماست ، از آنجا که همیشه در استفاده از "ترین" تردید وجود دارد دست کم می توانم بگویم او از بهترین و کم نظیرترین نویسندگان امروز ایران است.
در داستان کوتاه چیره دست است و در رمان تجربۀ زیبایی چون "دل دلدادگی " دارد که شیوۀ جریان سیال ذهن را به خوبی به کار بسته و موفق شده که آن را حول محور اصلی داستان کنترل کند و به عبارتی علیرغم دلالت شیوۀ سیال بر کلیت رمان، زمام داستان را هنرمندانه از ابتدا تا انتها در دست داشته باشد.

داستان کوتاهش که حکایت دیگری است. اگر از میان این همه کارهای ماندگار فقط "شرق بنفشه" و "شام سرو و آتش" را نوشته بود کافی بود که جایگاهش را در ادبیات ایران مستحکم کند.
به عنصر زبان در داستان نویسی بسیار معتقد است بی آنکه بخواهد به صورت تصنعی ایجادش کند. شرح دیدگاههایش در کتاب "ارواح شهرزاد" آمده است.

از جنبه های هنری کارش که بگذریم ، انسانی است بسیار افتاده و خاکی. سیگار بیش از اندازه می کشد و ابدا خوش قول نیست. مثل سایر اهل قلم شب زنده دار است . یکی از این شبها را تا صبح پا به پایش نشستم ، هر چه بیشتر از شب می گذشت سرحال تر می شد. هرگز از او نپرسیدم که معمولا چه زمانی را برای نوشتن انتخاب می کند اما یقین دارم که در یکی از همین شبها ذبیح عاشق ارغوان شد و کاکایی دلباختۀ روجا.

نگاهش به وقایع به عقیدۀ من به هیچ وجه ایدئولوژیک نیست بلکه کاملا انسانی است و غالبا زاویۀ دیدش خواننده را شگفت زده می کند. در کتاب "آبی ماورای بحار" که دستمایۀ آن واقعۀ یازدهم سپتامبر است ، از زوایای مختلف به ماجرا نگاه می کند و یا بهتر بگویم ، واقعه را دستاویزی قرار می دهد برای ساختن داستانهایی که اگر از لحاظ لطافت به پای شرق بنفشه اش نمی رسد – و انتظاری هم نمی رود چرا که داستانها تقریبا در بی زمانی و بی مکانی واقع می شوند- اما از لحاظ تکنیک داستان نویسی تمام و کمال است. حتی در همین جا نیز در داستانی با نام "شرح افقی جدول" از واقعۀ فروریزش برجها داستانی عاطفی می سازد که گویی این برجهای مظهر تمدن، مانع به هم رسیدن دو عاشق بوده اند. حقیقتا فکر نمی کنم بشود به این راحتی با دستمایۀ اصلی داستان بازی کرد و این گونه اثری پدید آورد.

آنگونه که همیشه می گوید وقتی برای اولین بار مادرش خانه نبود و او مجبور شد انشایش را خودش بنویسد احساس کرد که چه زیبا می شود با جملات بازی کرد و تصویرهای گوناگون ساخت. فردا سر کلاس داوطلب می شود که انشا بخواند و طبق معمول موضوع فصل پاییز بوده است . به اینجا می رسد که در پاییز گندمها زرد می شوند و معلم کلامش را قطع می کند که پسرک نادان! گندمها در پاییز زرد نمی شوند. ادامه می دهد و دوباره به اینجا می رسد که گندمهای زرد شده آمادۀ درو می شوند ؛ و باز معلم که می گوید پسرک نادان! پاییز فصل برداشت گندم نیست. مندنی پور می گوید از آن روز تصمیم گرفتم نویسنده بشوم تا روزی بتوانم گندمزار کوچک خودم را در پاییز به درو برسانم.
مصاحبه اش را که با صدای آمریکا دیدم ، احساس کردم که چقدر دلم برایش تنگ شده است. این چند خط را نوشتم که یادی کرده باشم از شهریار داستان نویسی ایران.

کابوس نگار اقلیمی